از راه نرسیده با مانتوی صورتی چهارخانه و کوله پشتی پر از کتابش توی تک تک اتاقها و آشپزخانه دنبالش راه میافتاد و اتفاقات مدرسه را با تمام جزییات برایش تعریف میکرد و اون هم مجبور بود گوش بدهد و اگر واکنشی نشان نمیداد محکوم میشد به اینکه اصلا حواسش به حرفهای دخترک نیست.
اما وقتی اون کارش داشت ،دخترک چندباری میگفت:
الان میآیم،یک دقیقه صبر کن،اومدم..
بازدید : 591
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 15:21